منو اصلی
ضوابط سه سازمان بیمه گر
آخرین مقالات من
پیوند های سایت
امکانات
*توجه: آمار بازدید به ازای هر شخص می باشد،
به این معنی که به ازای هرچندبار بازدید سایت در طول یک روز توسط یک نفر، به تعداد آمار بازدید فقط یکی اضافه می شود


افراد آنلاین: 5 نفر
بازدید امروز: 237 نفر
بازدید دیروز: 531 نفر
تعداد کل بازدید: 901148 نفر

مشاهده111

خلاصهقصه ی اول : افسانه ي بوزينه و نقاب ( نويسنده: سركارخانم دكتر زهره عصام)
توضیحات

افسانه ی بوزینه و نقاب :

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود! در گذشته های دور پشت هفت کوه سیاه آنطرف تر.. مرد کریه المنظر! و فقیر! و بوزینه صفت! و بی شرافتی بود!! که با همسر پاکدامنش در قریه ای محقر.. و کلبه ای محقر تر زندگی می کرد! در عوض همه ی محبت خالص، احترام و اعتقادی که زن به این موجود حقیر بی لیاقت داشت، این بوزینه! یعنی همان مرد!! علاوه بر همه ی پلیدی ها و پلشتی هایش خیلی هم باری به هرجهت بود و آویزان!! و بی مسوولیت.. و کیست که نداند تبلور علاقه ی یک مرد به یک زن، احساس مسوولیتی است که در قبال او دارد!
باری از قصه پرت نشویم! مرد کارو باری نداشت البته یک زمانی می خواست دزد سر گردنه بشود که نتوانست! بعدا" کارش شد کاویدن سوراخ سمبه های کوه و دشت و بیابان به دنبال سکه و دفینه ای بادآورده... تا اینکه یک روز گرم تابستان، پشت آخرین صخره ی آنسوی رودخانه ی دور .. غاری یافت!
به طمع یافتن گنجی.. چیزی.. وارد غار شد و بخت و اقبال هم با این بوزینه یار بود! که گاهی ازین کارهای عجیب می کند این بخت و اقبال!... در سیاه ترین سیاهی غار از لابلای خرده سنگ ها و گل لای متعفن، صندوقچه ای کهنه بیرون کشید..درآن یک صورتک مسخره! از جنس چوب و علف یافت!! از یافتن آن اصلا" خوشش نیامد! بالاخره انتظار گنج کجا و این نقاب کهنه کجا! اما خوب از آنجا که هرچه بدستش می آمد و نمی آمد را ارث پدر خود می دانست!!.. با لب و لوچه ی آویزان نقاب بدست از غار خارج شد و تلوتلوخوران طرف خانه براه افتاد.. در میانه ی راه، چند تن از هم ولایتی هایش را از دور دید و از آنجا که طبعا" و طبیعتا"  آدم مسخره ای بود! آن نقاب مسخره را بصورتش گذاشت!! تا مسخره بازی در بیاورد!!! اما رویدادی دگرگونه روی داد ... ... ...
نقاب که بر صورتش نشست..نوری به دورش چرخید و گردید و سیمایش دگرگونید!! جامه اش شد اطلس و زربفت! و کمربندش شد زرین! دستارش شد آراسته و پاتابه پیراسته و پاپوش آبنوس و از صورت چه بگویم؟!!! رخسار شده ماه تابان! که هر بنی بشری می شد در جاذبه اش حیران! هم ولایتی ها با دهانی باز! کرنش کنان بی آنکه بشناسندش.. از او گذشتند!!! این حال و احوال، بوزینه را متعجب کرد تعجبا" عجیبا! خود را به رودخانه رساند و در آیینه ی آب بر خود نظری افکند.. هوش از سر او پر زد! همچنانکه در آب می نگریست.. دست زیر چانه برد و نقاب از صورت برکند.. دوباره آن را بر صورت گذاشت.. دوباره برکند.. دوباره گذاشت : برادپیت.. بوزینه!.. برادپیت.. بوزینه!!.. پیت.. بوزینه!!!
خلاصه.. دریافت داستان از چه قرار است و همراه این نقاب بی تردید یک جادویی است! تعجب و ترس و تردیدش که رفت، تازه خوشحالی و مسرت جای آن را گرفت! بخصوص آنکه هر وقت با نقاب، دست در شال زرینش می برد، سکه های طلا هم استخراج می کرد!!!!!!!
بدون حتی یک لحظه درنگ.. همه ی آمال و آرزوهای پلیدش، ذهن پلیدترش را پر کرد!! مردانگی از یاد ببرد..هرچند شاید اساسا" هرگز چنین مفهومی در یاد نداشت که بخواهد آن را از یاد ببرد! سربسته بگویم..هوس تملک خاتون شهر را کرد!!! بانویی ماه رو که یک عالمه اشتر! یعنی همان شتر!! برای کشیدن اموالش کم بود..صد البته اموال منقولش! غیر منقول ها بماند!!.. زنی که امثال این بوزینه را به نوکری نوکرترین چاکرانش نیز نمی پذیرفت!!!
نقاب را از صورت برداشت زیر بغل زد و رو به جاده نهاد.. بالاخره یک بوزینه با یک نقاب مسخره ی کهنه کمتر توجه راهزنان را جلب می کند تا مردی نکوروی غرق در زر و زیور!! بوزینه در خلاف راه بازگشت به سوی خانه و همسر، بسوی شهر رفت!.. و رفت.. و رفت.. نزدیک دروازه های شهر، نقاب را بر صورت گذاشت و خوب.. در همان سیمایی که می دانم و می دانی! به شهر داخل شد.
با آن سیما و آن ثروت، نزدیک شدن به خاتون اصلا" کار سختی نبود! تجارتخانه ای علم کرد و خانه ای و خدم و حشم و اسب و استر و مراوده ای با پدر خاتون و خلاصه.. مخلص کلام اینکه خاتون، شد بانوی خانه ی بوزینه!! در چشم بر هم زدنی، چند ده سااااااال گذشت!!! اولاد و املاک و احشام و اموال و غلامان و کنیزان و شلوغی یک زندگی شلوغ دورشان را گرفت

و بوزینه ی زیر نقاب، همه ی گذشته اش را به فراموشی سپرد!.. گویی هرگز اتفاق نیفتاده!! تا اینکه در شامگاهی.. پر از نخوت! و مست از باده ی خوشی های بی شمار ایام.. خاتون را گفت.. خاتون من! اگر کسی جز این بودم که برابر تو نشسته، ژولیده تر و زشت روی و پیر و فقیر و درمانده.. بازهم تو می آمدی خاتون زندگانی من می شدی عایا؟؟؟؟!!!!!!
خاتون بیچاره ی از همه جا بی خبر! که اصلا" فکرش را هم نمی کرد.. پاسخی نرم تر از نرم! به این پرسش داد!!! از آن پاسخ هایی که هر زنی در چنین شرایطی توی رودربایستی! می دهد.. بوزینه سرمست از پاسخ خاتون، نمی دانم چه پیش خودش فکر کرد! که در یک حرکت محیر العقول!! پس از سالهاااااا دست انداخت زیر چانه و نقاب را برکند! خاتون را می گویی!.. از آنچه آن لحظه دید و اصل داستان که روزهای بعد از بوزینه شنید، 40 شب و 40 روز هوش و مدهوش بود... 
چند روزی که بر این احوال گذشت و خاتون بخود آمد، چشمش را "نبست" روی همه چیز و... عذر بوزینه را خواست!!!!... پس از اینهمه ساااال.. از آنجا که دیگر شهر خاتون جای ماندن نبود، بوزینه برگشت به جاده ای که سالها پیش، از همان آمده و به شهر رسیده بود... بی هدف و سرگردان و نقاب به دست می رفت.. ناگاه آنگاه بخود آمد که نزدیک خانه بود! یعنی همان کلبه ی محقر چند ده سااااال پیش خود.. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! از وقتی خاتون دست رد به چهره ی بی نقابش زد، بوزینه دلش هوای محرم خودش را کرده بود که او را با تمام بوزینگی اش دوست داشت!!..
در راه کلبه.. حرف و حدیث پیرزن

 پاکدامنی را شنید که چند ده ساااااال است از جوانی، سیاهپوش و گریان شوهر بوزینه ی خویش است! که روزی برای امرار معاش! به صحرا رفت و باز نگشت! از داشتن این زن بخود بالید! سرمست از شنیدن حدیث این محبت و وفاداری، دم درب کلبه، باز واقعا" نمی دانم چه فکری پیش خودش کرد این بوزینه! که طی یک حرکت محیرالعقول! نقاب را بر صورت گذاشت.. که ای کاش هرگز..... این کار را نکرده بود...
... 
در کلبه که باز شد.. بوزینه خیلی خجالت کشید!!!!!! حتی وقتی نقابش را جلوی خاتون برداشت و بقول خودش آنهمه تحقیر شد، اییینقدر خجالت نکشیده بود که الان!!!!!!! برای اولین باااار درین چند ده سال، خداوند را شکر کرد که در این لحظه زیر این نقاب است!! هیچکس نمی داند.. بین خودمان بماند!.. که صدای بی صدای شکرش، پل های شکسته ی میان او و آسمان را در هم نوردید و تا خود خود خود خدا بالا رفت!! از چشم یک مرد غریبه، همسرش را زنی یافت سخت قدرتمند! و مغرور و سربلند و پاکدامن و نورانی.. لیکن بسیار بسیار بسیار تکیده و سالخورده و آسیب دیده...
از دیگر سو.. زن در را که گشود، در آستانه ی در، یک مرد زیباروی ملبس به لباس زرین و... ... ... ندید !!!! یک مرد "غریبه" دید!!!!! همین! البته یک مرد غریبه که بسیار گرم و نزدیک حرف می زند! خیلی دارد داداش می شود!! و جفت پاهایش نیز در آستانه ی خروج از همان گلیم معروف است!!.. لذا کارش را پرسید و چون در پاسخ هرچه شنید، هرزه گویی بود و نه علت و دلیل، در را به روی مرد بست!..
پیرزن رهگذری بر بوزینه خندید!! و گفت.. خواجه ی مه جبین! از همان راه که آمدی بازگرد! این زن پاکدامن است و عفیف و بسی وفادار! در "جوانی" هیچ نامحرمی به سویش راه نداشت.. الان که سن و سالی از او گذشته.. شوهرش در کوه و بیابان ناپدید شده! البته بهتر!! بی لیاقت، بوزینه ای بیش نبود!!! اما از من می شنوی... ناپدید نشده، جایی سرش به توبره ای بند است!!!!!!..
هوا گرگ و میش شد و باران باریدن گرفت.. شب شد و عروس تاریکی در حجله ی آسمان نشت و سپیده دم تن به خنجر خورشید سپرد... گرمای ظهر رسید و سردی غروب و تاریکی شب و دوباره روشنی روز... اما آن در بسته، باز نشد!!
سه شب زوزه کشیدن یک مرد پشت در کلبه ی زن... با نوای : باز کن این در را من خود شوهرت هستم! باز کن تا ببینی و بدانی...
چیزی نبود که از دید اهالی پنهان بماند.. روز چهارم غیرت ها بخروش آمد.. همه جمع شدند.. با زبان خوش و ناخوش سعی در راندن بوزینه از در کلبه کردند.. نرفت! ناسزایش نثار کردند.. نرفت!.. کتکش زدند.. نرفت!..
تنها به گریه و ناله و مویه و ضجه می گفت بسیار بد کرده ام! اما تو بر من ببخش!.. که همیشه با من رءوف و مهربان بوده ای.. بیرون آی تا این نقاب بردارم از چهره ی شرمگینم.. خلاصه اینقدر گفت و گفت و گفت.. تا زن بیرون آمد.. چشمان بوزینه درخشید.. خود را بخاک پای او درافکند و گفت این سیما و صورت که می بینی نقاب است! من خود شوهرت هستم!.. به این نشان و آن نشان.. ببین! و دست زیر چانه افکند تا نقاب را برکند... ...   اما!! کنده نشد!!!   که نشد!!!!    که نشد!!!!!.. بوزینه تمام صورت خود را به پنجه خراشید.. پوست و گوشت صورتش برکند.. اما نقاب کنده نشد! گویی اصلا نقابی در کار نبود! دریافت آن جادو که روزی اختیار آن به دستش بود، امروز اختیارش را بدست گرفته! آری این است عاقبت جادوگران!! راه گریزی نیست!.. راهی بسوی این زن هم که بحال خودش اشک می ریزد نیست! پس از در کلبه و حرف خود، پا پس کشید.. اما پای رفتن نداشت..
پس ماند!!! در مقابل کلبه ی محقرش کمی دورتر.. قصری زرین و بلورین ساخت! و در آن اقامت گزید.. احترام رفته اش را به آباد کردن قریه و نیکی کردن و درستکاری و دستگیری از مردم خرید.. روزها از دور به تماشای زن می نشست که پس از نیایش و کارهای معمول خانه، پشت یک دوک نخ ریسی بزرگ تا عصر می نشست و عصر نخ ها را به سرخ و نیلی و سبز رنگ می زد و لابلای توده نخ های رنگارنگ خستگی در می کرد.. مرغ و خروس ها را غذا می داد و تنها گوسفندش را جابجا می کرد و ... فردا دوباره روزی شبیه به این... بعضی روزها به دیدار کسی می رفت یا عیادت کسی یا خرید مایحتاج یا فروش نخ ها... اما تقریبا همه ی روزهایش به هم شبیه بود و عجیب آنکه بوزینه هرگز از تماشای لحظه لحظه ی این روزهای تکراری خسته نمی شد.. کاملا طبیعی هم بود!!! چون اصلا چیز خسته کننده ای در اینهمه زیبایی، روشنایی، آرامش و توازن نبود... زیبایی و روشنایی و آرامش و توازنی که بوزینه هیچ سهمی "از" آن نداشت همانگونه که هیچ سهمی "در" آن نداشت!.. همه چیز بدین منوال می رفت اما رسم دنیا رفتن چیزها به یک منوال نیست...
نفرین بر شایعه سازان و شایعه پردازان!! نفرین بر فتنه انگیزان!! نفرین بر تهمت زنان!!.. آنانکه تیغ سخنان ناروا به دست، بر روح و آبروی خلق، زخم می زنند... پرده هایی که خدا بر عیوب آدم ها افکنده، را به پنجه ی "رذالت" می درند... براستی که در روز داوری به سیمای کفتار! در صف جنایتکاران به انتظار خواهند ایستاد..

می دانی.. آدم های خوب و بد همه جا هستند.. حتی در قریه ی قصه ی ما.. آدم های بد شروع کردند به سخن سازی و سخن چینی و سخن پراکنی از آنچه میان خواجه ی مه جبین و بیوه ی سیاهپوش بوزینه جریان دارد! آدم های خوب... اگرچه "سخن بساز و بچین و بپراکن" نبودند امااا نگاهشان کنجکاو شد! و کاوش گر!! که این نگاه ها بیش از آن سخن ها، زخم زننده بود...
تا اینکه شبی، زن پاکدامن تصمیم خود را گرفت! که اگرچه یک زن بود اما همیشه مثل یک مرد تصمیم می گرفت... دیر اما محکم!!!.. نیمه شب همان شب، در اتاق محقرش زانو به زانوی خدا نشست..
به خدا گفت.. می دانی دلم نخواهد لرزید.. پایم نخواهد لغزید.. که عمریست مرا در آغوش گرفته ای و کدام آغوشی ست که با گرما و آرامش و حمایت آغوش تو رقابت تواند کرد!!! از آبروی خویش نمی ترسم که ایمان دارم آنچه از آبروی من بدست خلق کم شود، نزد خالق می رود و آنجا محفوظ است!!!.. اما با آبروی شوهرم چه کنم که امروز چون جرعه ای آب،که از لابلای انگشتان تشنه ای در حال ریختن است، در حال ریختن است!! و نمی توانم خود را به نقصان یافتن آن راضی سازم!!! به عقل ناقص من،، باید رفت!..

خدا مخالفت نکرد! دیگر وقتش آمده بود! که جفای اینبار مردم، دیگر مثل قبل کوچک نبود.. از این بزرگتر هم می شد.. شاید آنها هم دلیر شده بودند در جفاکاری!
آفتاب که دمید.. امور خانه را سر و سامان داد که این رسم همه ی زنان واقعی ست.. چه ماندنی باشند چه رفتنی! گوسفند و مرغ و خروس ها را به بهانه ی تعمیر لانه شان به همسایه سپرد.. کمی برای خودش و سرنوشتش و کاسه های گلی لب پر شده و دوک نخ ریسی اشک ریخت.. و به انتظار نیمه شب نشست...
نیمه شب که فرا رسید، تنها جامه ی بجامانده از بوزینه را به تن کرد و دستارش را به سر بست و بقچه ای از آنچه می توانست برداشت و از در کلبه بیرون رفت.. بدون حتی یک نگاه به وسایل زندگی چندین ساله اش! که یک نگاه.. برای نرفتن کافی بود!.. شاید اگر چشمانش پراز اشک نبود، می دید آن دو فرشته ای را که جلوی در به انتظارش ایستاده اند!!! تا بداند که خدا، حق دوستی های دیرین را نگه می دارد!!

تنها باید زن باشی تا بفهمی وقتی پایش را در تاریکی و سکوت شب از خانه به قصد نمیدانم کجا! بیرون گذاشت، چه احساسی داشت.. گاهی تند می رفت و گاهی کند! گامی با ترس و گامی با دل شیر! گامی با تردید و گامی با یقین! گامی با کفر و گامی با ایمان!.. همچون "یهوشافاط" فرمانده ی خداپرستی که "تورات" می گوید : در زمان تردید به حمایت پروردگار.. چنان سنج هایش را محکم به هم می کوبید که صدای ذهنش را نشنود!... زن نیز می رفت و به هنگام ترس و تردید و کفر، ذکرش را زیر لب بلندتر و بلندتر می خواند.. ..
شب نشده.. همه فهمیدند زن پاکدامن رفته! "سخن چینان" ککشان هم نگزید!! زن ها رفتند تا به شوهر و بچه های خودشان برسند و آش دوغ شامشان را بپزند!.. مردها هم رفتند قاطرشان را غشو کنند! آری این است مرام و مسلک سخن چینان رذل !!!! اما بشنوید از بوزینه که چون مرغ سرکنده از صبح، دلش آشوب ندیدن زن بود.. غلامان و کنیزان که برایش اخبار قریه را آوردند، سر و پا برهنه و پرسان پرسان، از قریه بسوی کوه و بیابان بیرون دوید!...

آنشب در راه ها و کوره راه ها گریان و نالان و سرگردان بود.. با دمیدن نخستین پگاه، حسب فرمان حضرت تقدیر! خود را مقابل غار پشت آخرین صخره ی آنسوی رودخانه ی دور یافت!!.. پشتش لرزید!.. یاد آن روز گرم تابستان چند ده سال پیش افتاد.. و یافتن نقاب.. و حال امروز خودش.. و آوارگی همسر پاکدامنش.. و خاتون و بی پدری اولادش.. طرف غار رفت و داخل شد.. اما 2 فرشته ای که مقابلش ایستاده بودند را ندید!... آخر بوزینه ها نمی توانند فرشته ها را ببینند!!
زنی در سیاهترین سیاهی غار فرو رفته و پناه گرفته بود.. با شنیدن صدای پا.. نیزه ی زهراگین ترس.. آرام آرام.. تا انتها.. در قلبش فرو رفت! بالاخره بوزینه در سیاه ترین سیاهی "غار ابلیس"! به همسر پاکدامنش رسید! اما وقتی که جسم زن، همانطور نشسته با چشمان باز.. همچون گل و لای و خرده سنگ های اطرافش، سرد شده بود و بی جان.. بوزینه همسرش را در کنار کشید.. صدایش زد.. مرگ او را باور نداشت اما گاهی خیلی طول نمی کشد که انسان از ناباوری به باور برسد!! فغان و ناله اش از دل غار به آسمان رسید.. با دو دست بر سر و صورت کوبید... و نقاب... از صورتش افتاد!!!
این قانون غار ابلیس بود! از شر جادویی که از آن به غنیمت بردی خلاصی نخواهی یافت مگر.. با تقدیم عزیزترینت، بعنوان قربانی!
نقاب را همانجا رها کرد و پیکر همسرش را روی دست گرفت و از غار خارج شد.. مرد عزازده ای که با پشتی خمیده از آن غار خارج شد، بوزینه ای نبود که به آن داخل شده بود.. گاهی عشق در یک لحظه کاری می کند با روح انسان که.. هزار سال درس و دین نمی کند! در بیرون غار.. دو فرشته دید!
فرشته ای پیکر زن را ازو گرفت! و به آسمان برد! فرشته ی دیگر او را گفت.. اشک بریز!.. اشک بریز!... اما نه بر آن زن پاکدامنی که درین دنیا به آنچه میخواست رسید و در آن دنیا نیز!.. همیشه سعادت تورا خواست و خوب.. اینک تو از ابلیس رها گشتی.. و انسان رها از ابلیس، براستی سعادتمند است.. اینک پروردگارمان تورا عمری طولانی عطا فرمود.. بسیار طولانی.. در زمین بگرد و به هر آنکس رسیدی بیاموز در طلب روزی، چشم از آسمان برندارد که غارهای ابلیس درین زمین بی شمارست... فرشته به آسمان بازگشت... اثری از غار نبود.. خورشید دیگر طلوع کرده بود.. 


خلاصه.. اگر یک وقتی.. یک روزی.. یک جایی.. درویش گوژپشت نیک سیرت و نیک صورت اما.. پریشانی را دیدی که گویی هزاران سال عمر دارد.. شاید.. بوزینه ی قصه ی ما را دیده باشی.. همانکه روزی عزیزترینش را فدای یک نقاب کرد

                                       پایان

 

 

گروهادبي