مشاهده116
خلاصه | قصه ي دوم : افسانه ي آتش زاد( نويسنده : دكترزهره عصام) |
---|---|
توضیحات | قصه ي دوم "آتش زاد" یک شیطان زاده بود!! و در برج و بارگاه ابلیس، یکی از 7 خادم اعظم! برای این درجه هم بسیار زحمت کشیده بود.. قدر هزاران سال!! در هر لحظه و هر زمان، به هر شکلی و هر شمایلی که لازم بود یا میلش می کشید در می آمد اما غالبا" به سیمای زنی سپید روی و سرخ موی، با طوقی از سنگی سیاه به گردن ظاهر می شد.. عاطفه و احساس با آتش زاد بیگانه بود.. چنانکه حتی وقتی لبخند می زد، تنها لبانش بود که می خندید.. نه چشمانش!! رسم دیرین و هر 1000 سال یکبار در درگاه ابلیس، ارتقای درجه ی تنها یکی از خادمان 7 گانه و جلوس او بر جایگاه "اقرب الابلیس" بود.. همه می دانستند در این هزاره، تنها دو تن از 7 خادم، امید جلوس بر این جایگاه را دارند! یکی آتش زاد و دیگری، رقیب اصلی او.. آدمیزادی بنام "خاثان مکار"..نامردی که در شرارت و پلیدی و شیطان صفتی، "الحق" شایسته ی خادمی ابلیس بود 7 روز _معادل 71 روز ما_ مانده به روز داوری، شیاطین جن و انس در سرسرای سنگی بارگاه گرد هم آمدند!.. و ابلیس نیز به هزار جلوه ظاهر شد!.. و مدیونی اگر فکر کنی شاخ یا دم دارد!.. رانده شده ولی بالاخره یک روزی فرشته بوده! موجودی که به خیلی از علوم عالم است.. با سیما و پیکری بی نقص و زیبا در حد یک شاهکار! اما.. یک خصوصیت دارد که هرگز ندیده ای! و آن اینست که همچون عطر و رایحه ای خاص که از کسی استشمام می شود، از ابلیس دو رایحه ی وحشت و نفرت استشمام می شود!.. وحشت و نفرتی ابدی! بی مرز و بی پایان... که او را چون هاله ای در بر گرفته.. ابلیس چیز زیادی نگفت! تنها.. موضوع آزمون یک یک خادمان را به آنها تکلیف کرد.. و چون به آتش زاد و خاثان رسید گفت : از آنجا که همه می دانند به رغم حضور دیگر خادمان درین آزمایش، یکی از شما دو تن بر "اقرب الابلیس" خواهد نشست.. خوب گوش فرا دهید!.. ... هر یک از شما دو تن، یکی ازین دو را برگزینید، کارشان را یکسره سازید تا خالقشان دریابد اشرف مخلوقاتش چه سان حقیر است و بی لیاقت!.. خاثان فرصت طلب تا آمد حرف بزند و زن پاکدامن را برای خود بردارد -چراکه مرد کشاورز را بخوبی می شناخت و می دانست وسوسه و انحراف او کاری نشدنی است- ابلیس او را به اشارتی خاموش ساخت! و غرید.. .. .. خاثان به سیمای سگی چماق خورده زوزه کشان سر بزیر افکند.. آتش زاد که مقصود او را دانسته بود، نگاه یخ زده و بی تفاوتی به صورت درمانده ی اش دوخت و با نخوتی خرد کننده در آن خیره ماند.. من کشاورز را برمی دارم!.. آتش زاد گفت! خاثان خوار و زبون، دو دست بر هم کوبید و بی محابا خندید.. ابلیس نادیده گرفت و درحالیکه دامن کشان در حلقه ی شیاطین ندیم، تالار را ترک می کرد صدایش چون غرشی هولناک در گوش شیاطین که همهمه آغاز کرده بودند، پیچید.. بروید.. بروید و تا 7 روز دیگر سربلند بازگردید!.. و با خود گفت آتش زاد.. آه! آتش زاد.. چه می توان گفت.. چه می توان کرد.. که غرور از "من" به میراث برده ای.. کشاورز را همانجا رها کرد و بسوی کوهستان وزید.. روی بلند ترین قله نشست! علتش را نمی دانست اما.. همیشه در تمام زندگی چندین هزارساله اش، تنها نشستن بر قله ها به او آرامش می داد.. دو روز نشست! و باچشمان بسته به صدای جهان و جهانیان گوش داد! از گذشتن زمان و سپری شدن مهلتش نترسید.. هیچوقت نمی ترسید.. در ذهنش طرح می زد آنچه را که باید رخ دهد! و وقتی طرحی در ذهن کامل می شود، برای تحقق، نیازمند زمان نیست!.. صبح روز دوم از کوهستان پایین وزید و... کشاورز ابزارش را برداشت و بازوی آتش زاد را به مهر فشرد.. خدا بخواهد خیری در فرمان تقدیر نهفته است! تازه.. دیاری که در آن برادری داری که دیار غربت نیست! قدم بر سر دیدگان ما بگذار و تا هر زمان درین دیار هستی، مهمان من باش که مهمان حبیب خداست و چه افتخاری برای من بالاتر از میزبانی حبیب خدا.. .. چقدر ساده همه چیز اتفاق افتاد!!! معمولا با آدم های ساده دل و یکرنگ همه چیز سهل و ساده اتفاق می افتد!! کشاورز شد میزبان یک شیطان زاد! و آتش زاد شد میهمان کشاورز!.. آتش زاد از همان ابتدا.. در بستر بیماری نشست! تا ماندن خود نزد کشاورز را تا هر زمان که لازم است، تضمین کند! کشاورز محض دلداری به اندوه آتش زاد و گله اش از کار دنیا.. سرگذشت پر از ماجرای خود را با همه ی حکمتی که از کارخدا در آن درک کرده بود برایش به تفصیل گفت.. چون نوبت به آتش زاد رسید خود را محصل علم طب در شرق معرفی نمود.. که به مرض لاعلاجی گرفتار آمده.. مرضی که تنها درمانش، شاخه گلی سپید است که تنها در قلب کوه های این سرزمین می روید! از 7 روز مهلتی که آتش زاد داشت، فارغ از آن 2 روزی که در کوهستان بود.. 4 روز دیگرش کنار کشاورز گذشت.. درین مدت فقط بگو این شیطان زاد چه نکرد با روح و احساس و اعتقادات این مرد پاک از همه جا بی خبر.. از همان ابتدا دریافته بود وسوسه به گناه حالا هر نوعش که باشد در مورد کشاورز جواب نمی دهد پس.. باید ریشه را می زد! یعنی معتقداتش را! کفر و دروغ به تنهایی بر این جان پاک اثر نداشت.. لذا سخنان کفر آمیز خود را به مناجات و عبادات طولانی سحرگاه در بستر بیماری، می آمیخت! و به خورد جان کشاورز می داد.. دروغ را نیز به راست می بافت و آن را ریسمانی می کرد و چون تار به دست و پای یقین و ایمان کشاورز می تنید.. هر جا هم سخنانش نیازمند مثال عینی بود که خوب مشکلی نبود!.. یک نجوا می کرد به گوش آن همسایه ی هرزه و آن بقال کم فروش و آن زن ناپاک و خلاصه.. جور می شد! کشاورز بیچاره معتقدات پاک 40 ساله اش، ظرف 40 روز بر باد رفت! اما و اگر و سوال و چیزهایی دید و شنید که هرگز ندیده و نشنیده بود! فکرهایی در سر و احساساتی در دل داشت که هرگز نداشت.. درواقع به این شکل و به این شدت و اینقدر مستند به دلیل و برهان شیطانی نداشت!.. و دو صد افسوس! اینقدر فکر و دلش مسموم شد که فراموش کرد بر سر این چند راهی تاریک و تار، پاسخ پرسش هایش را از نور مطلق پروردگار بخواهد! اینست عاقبت همنشینی با آنکس که نباید.. اینست خطر آن دشمنانی که در لباس دوست می آیند.. اینست خطر گوش سپردن به سخنان آنانکه که تنها باید ازآنها رد شد و گذشت! آنانکه نباید حتی به آنها نگریست! تا کافر شدن کشاورز خیلی نمانده بود.. مگر کفر چیست؟!!! ندیدن یک نعمت.. یا یک کلمه.. یا یک نگاه.. یا یک اندوه.. یا یک آه.. از سر بی اعتقادی به پروردگار جهان.. کارهای کوچکی که هر روز خیلی از ماها بارها و بارها می کنیم!! یقین کشاورز رنگ باخته و پنجه ی تردید به جانش چنگ انداخته بود.. و تردید بسیار نزدیک است به کفر.. دیگر وقتش آمده بود.. پس آتش زاد از بستر بیماری برخاست! و عزم چیدن شاخه گل شفابخش کوهستان، برای رفع زحمت از کشاورز را کرد!!.. وقتی کشاورز را برای وداع در آغوش گرفت می دانست، هرگز تنها به کوهستان نخواهد رفت.. اگرچه تنها برخواهد گشت!.. کشاورز مرد بود! زیر بار تنها رفتن آتش زاد نرفت! و اینگونه شد که با هم.. قدم به کوهستان گذاشتند.. آتش زاد کشاورز را تا قلب کوهستان برد.. خیلی عجیب بود! در کنار این مرد، احساسی که تنها روی قله ها داشت را می داشت!!! آتش زاد بنای اشک و آه گذاشت! ببین کشاورز! چه می شد اگر بر لب آن گذرگاه امن 2 گل می رویید؟!.. همیشه حکمت پروردگار همین است!.. زندگی را برای انسان عجین رنج می خواهد.. گاه با خود می اندیشم آدم و ابلیس در نبردند تنها چون.. او می خواهد!.. کشاورز به گلها نگاهی انداخت.. لبخند ی زد! که این آیین مردان واقعیست!.. در شرایط سخت.. آنگاه که همه اندوهگین اند و گویی همه چیز به انتها رسیده.. به یک لبخند می گویند من هستم! کشاورز قدم بر لب پرتگاه گذاشت و پایین رفت.. آتش زاد لبخند زد و فرشته ای که نزدیک چهل سال.. یار و همراه کشاورز بود تا همین لحظه و همینجا، با چشمانی گریان روی تخته سنگی نشست.. چراکه می دانست.. پای کشاورز خواهد لغزید و اما شیاطین، دست کسی را نمی گیرند! اما چه می شود کرد؟! که آدمیزاد خود مختار است و خود انتخاب می کند که زندگی اش را در هر لحظه با خیر قسمت کند یا شر! از خدای خویش بخواهد یا از غیر.. و درین 40 روز، کشاورز کمتر از خدا چیزی خواسته بود!.. در نزدیک ترین مکان ممکن به گل ها، لاجرم پایش را بر سنگی شکسته گذاشت.. گل ها را چید و اما.. سنگ شکست!.. با دست دیگر لبه ی پرتگاه را گرفت.. به آتش زاد نگاهی انداخت تا از او بخواهد که دستش را بگیرد اما.. نگاهش در او خیره ماند!.. می گویند آدم ها در لحظه ی مرگ، حقیقت جهان را بی حجاب می بینند!.. شاید کشاورز هم حقیقت آتش زاد را در کنار فرشته ای که اشک می ریخت، دید! که هیچ نگفت! و هیچ نخواست!.. آتش زاد ایستاده بود و تنها می نگریست.. بدون حرکت.. بدون حرف.. تنها می نگریست.. اما بالاخره توان آن یک دست ته کشید! و کشاورز از لب پرتگاه رها شد.. اما در آخرین لحظه.. شاخه گل ها را به طرف آتش زاد پرت کرد! و لحظاتی بعد.. در کف دره.. لکه ای سرخ رنگ شد! ابلیس لبخندی زد : آری! سخن چینان! نوکران بی جیره و مواجب ما!.. خاثان سرمست از لبخند ابلیس ادامه داد.. و آن زمان که کوچ کرد.. برای زنی بدکاره، خانه و زندگی و سر و همسر ساختم و پرداختم و خلق را گفتم ببینید! عاقبت نیکوی آزادی و بی عاری و بی بند و باری را! و در مقابل، سرانجام زیستن چون کرم! در پیله ای بنام عفت را که دیوانگی و آوارگی ست!!.. الان دیگر آن زن زنده نیست و خیلی از خلایق هم منحرف گشتند! و اینک چون کورمگس های گنگ به در و دیوار زندگی شان سکوتی مرگبار بر بارگاه سایه افکند.. همه چشم به دهان ابلیس دوخته بودند و ابلیس اما.. خیره به صورت آتش زاد مانده بود!! لیکن در یک لحظه ی ناگهان! نگاهی به خاثان افکند و غرید : بر "اقرب الابلیس" بنشین.. خاثان!!!! همهمه ی شیاطین جن و انس، تالار را برداشت.. خاثان؟؟؟!!!... آتش زاد سخت برآشفت! شراره های آتش از گیسوان و چشماش زبانه کشید... زبان به اعتراض باز کرد که اما خاثان نتوانست.. .. ابلیس سکوت کرد! و با اینکار همه را فرمان به سکوت داد!! نزدیک آتش زاد رفت.. لبخندی زد.. سرش را در گوش آتش زاد برد : امشب.. وقتی که لبخند زدی، چشمانت هم خندید.. آتش زاد! آتش زاد خاموش شد! مسخ شده بود! ابلیس کف دستش را مقابل صورت او گرفت : نگاه کن! من درین صورت و درین چشم ها.. اندوه می بینم! و پشیمانی! و انتظار! و پریشانی! و عشق!!!.. ابلیس دستش را عقب کشید و صورت به صورت آتش زاد زمزمه کرد : چشم ها دروازه های قلب هستند آتش زاد! صاحب این چشم ها و این قلب، جایگاهش "اقرب الابلیس" نیست! آن زمان که خاثان بر اقرب الابلیس نشست.. آتش زاد بر لبه ی همان پرتگاه.. دو شاخه گل سپید را لابلای گیسوانش می بافت.. فرشته مقابلش ایستاد.. من هنوز اینجا هستم! که سوالات تو را پاسخ بدهم.. آتش زاد گفت.. خدای شما سالها جنایت مرا نخواهد بخشید.. فرشته لبخندی بی رنگ زد.. تو شایسته ی بخشش شو!.. خداوند، خدای همه ی ما!.. هر شایسته ی بخششی را می بخشاید.. آتش زاد گفت آنها که تباهشان کردم چه؟!. نگاهی به کف دره افکند و ادامه داد خیلی هاشان هزاران سال است که در کفر و فساد و تیره بختی مرده اند.. آتش زاد به انتظار پاسخ فرشته نماند : تازه اگر آنها هم مرا ببخشند.. مگر من خواهم توانست خود را ببخشم!.. فرشته رفت و به آتش زاد نگفت اگرچه کشاورز، لب پرتگاه از خدای خود غافل بود اما.. کفر و ایمانش را در ته پرتگاه، تنها خدا می داند!.. آتش زاد همانجا ماند.. ولی از سر شرم بود یا چیز دیگر.. همه ی آن حرف ها را زد اما... "تنها سوالش" را نپرسید!!.. نپرسید که آیا هرگز.. آن کشاورز را.. دوباره خواهد دید؟!
پایان |
گروه | ادبي |